صبح فومن– کوروش مهیار نزدیکی گل باغ  فومن جلوی ساختمان جدید شهرداری فومن می خندیم. شلوغ و پرصدا. بقول کبلایی ) کربلایی) چی .. بابا …  اووو مگه بلندگو قورت داده اید ؟. هرکدام از این بچه ها چیزی خریده و به دست دارند. ادکلن دستمال کیف چرمی؛ عجیبه  حتی کفش و تسبیح دانه درشت زرد. کراوات . جعبه خودنویس وخودکار و جا سوئیچی کادو شده. ذوق و کرکری و جیغ  و گب همیشگی که پایان ندارد. آخه امروز روز پدر و این چند تا همکلاسی هم که قبل از عصری خواسته اند همدیگر را ببینند. و حالا این همه شلوغی . من  اما مدام  ته خیابان را نگاه می کنم. علی یکی ازهمکلاسی  که جمع شلوغ ما را با کل کل کادو های روز پدردیده  غافلگیرانه گفته بود  بهتره اون هم بره چیزی بخره و بیاد . یکی از بچه کف دستی به سر تراشیده اش  زده بود که توتنهایی می خوای چیز بخری؟ معلوم بود که اغلب مادرشان و یا مثل من که داداشم ترتیب خرید کادویم را داده بود. علی اما رسیدو ناگهان هروکر بچه ها بیشتر به هوا رفت . خاک تو سر رفتی با یه شاخه گل زپرتی برگشتی. توی دست علی با اون لبخند کمرنگ همیشگی گوشه لبش یه شاخه گل سرخ درون مشما پیچیده بود.هرچه که متلکهای بی خیالانه بچه ها بلند است اما من مغمونم و همیشه این دل بی صاحب واسه هر اجحاف و تحقیردیگران فشرده می شه. حالاخوبه که اغلب اوقات غیراز کلاس خودم رو پشت میز قشنگ کتابخانه کودک محل گم می کنم.

 هرچه که همین یک ذره لبخند گوشه لب علی گم می شود شاخه گل را اما به خودش می چسباند تادر میان شوخی و مسخره بازی شان له نشه. او که  وصله پینه کردن کفش و از پدرش  به خوبی یاد گرفته  همیشه بداد همین بچه ها که همگی در کلاس چهارابتدایی هستیم رسیده است. اما مگر دراین ذوق و شادی و برنامه ای که امشب در خانه هایشان دارند حالیشون هست.

آ رنج علی را می گیرم ومی خواهم که دور شویم. بسمت کوچه می رویم. یکی از بچه ها درحالی که دست نمی کشند مرا داد می زند که بابامواظب باش فلانی رو با کادوش ندزدند. شلیک تیز خنده ومسخره بازی بلند می شود. از ظاهر علی چیزی از نارضایتی مشخص نیست. اما من بیشتر مکدر هستم پا به پای او می روم در حالی که وصله پشت هر دو گالشش را که به خوبی دوخته می بینم. بی حرف متوجه میشوم که سر از انتهای خیابان در آورده ایم. می گویم علی خونه نمی ری. با محو لبخندش می گوید تو برو خونه من باید الان این هدیه بابام رو برسونم.  نمی دانم.  یه جوری می خواهم کمی همراهش باشم. کمی از دلخوری بچه ها که هیجوقت تمامی نداره دربیاد.مسیر را ادامه می دهد و من هم در کنارش. راستش در ذوق رساندن کادوی پدر و تبریک و جشن و روبوسی در مهمانی عصرخانه هستم. به علی وقتی که به بسته ام اشاره کرده وبا خوش قلبی تبریک گفته بود.با مرسی گفته بودم جورابه مردانه است. اما در واقع دو تا جوراب و کنارش هم یه کراوات زری و یه فندک موزیک دار بوده که با پول مادر توسط داداشم فراهم شده بود. علی مشکل باور کرده باشد. همیشه باهوش کلاس و مورد تشویق معلم و بغض بعض همکلاسی ها. گالش شو ببین.  آه .

علی کمی گُل سرخ را می بوید. نگاهم می کند که بروم. ترخیسی چشمانش کمی پیدا است. می فهمد که نمی روم وحالا هستم. اصراری نمی کند . کمی سرعت  می گیرد. جلوتر از من به سمت درب  آهنی زنگ زده قبرستان هجوم می برد. روی سومین قبر پیش رو  بوسه ای به شاخه گل سرخ زده؛ خم شده و بر سر قبری سیمانی می گذارد و من از پشت تکانه های شانه اش را با هق هق ی که از بغض فرو خفته اش بلند است می شنوم.

من اما بر می گردم…..

 

این خبر را به اشتراک بگذارید :