شرح حادثه ی انفجار و آخرین لحظات طلبه شهیده دقیقی از زبان همسرش حجت الاسلام محمدحسن حسن زاده

طلبه شهیده زهرا دقیقی خداشهری متولد سال ۱۳۴۹ زائر عرفه ی حضرت اباعبدالله حسین علیه السلام و همسر طلبه جانباز هفتاد درصد دفاع مقدس، حجت الاسلام حسن زاده فومنی، مسئول وقت معاونت تربیت و آموزش بسیجیان (شجره طیبه صالحین) سپاه قدس گیلان می باشد که در حادثه تروریستی معاندین در ایام عرفه مورخه /۱۷/۰۸/۱۳۹۰ و در بازگشت از سامرا در بیست کیلومتر مانده به کاظمین، درمنطقه طارمیه رخ داد، در دستان همسر و در کنار فرزندانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

 

شهیده دقیقی

طلبه شهیده “زهرا دقیقی” تجسم خلوص و ایثار بود.

او که همه ی زندگی اش را به پای یک جانباز هفتاد درصد ریخت و با او ازدواج نمود. وقتی علت این کار را از او سوال نمودند گفت: «مگر دوست نداری که با یک شهید گفتگو کنی؟! با یک شهید زندگی کنی؟! من در هر لحظه از زندگی با همسرم به سرزمین شهادت می روم، به دشت های سبز ایمان می روم، به انبوه کارزار می روم، به کوه های بلند انسانیت می روم، به سرخی شفق می روم، به قله توحید می روم. ما با هم از چشمه های وحدت می نوشیم ، من با او به جهاد می روم، من با او به جهاد اکبر می روم، من با او به نبرد اهریمن نفس می روم.»

 

 

IMG_8848-1024x634

تنها طلبه شهیده گیلانی، از زبان همسرش:

در سال ۷۶ با طلبه شهیده دقیقی ازدواج کردم. کسیکه بقول خود نذر کرده بود با یک جانباز ۷۰% ازدواج کند که حاصل این ازدواج دو فرزند بنام های فاطمه خانوم و آقا محمدجواد است.

شاخصه یا خصوصیت اخلاقی خاص ایشان، شیوه ی همسرداری بود بگونه ای که تنها وصیت در آخرین کلامش نیز در همین مسیر بود وسفارش به نگهداری بچه هایش توسط همشیره اش!.
او تمام هم و غمش دنبال ایحاد انس و الفت بین افراد خاصه ارحام بود. احترام فوق العاده ای برای پدر و مادر خود و بنده قایل بود بگونه اینکه شاید تألمات و سوگواری های حاج آقابزرگ(ابوی) ما غیر قابل کنترل شده بود!
شدیدا در حفاظت از بنده هوشیار بود و با توجه به شرایط خاص جسمی بنده که در زمان زندگی مشترک مان، چندین بار در بیمارستان بستری شده و عمل کردم؛ دقیق تر از پرستاران همراه من بود.
ایشان با اینکه طلبه بود و درس خوانده حوزه؛ اما بعد از آغاز زندگی مشترک ما و خصوصا مهاجرت به گیلان و قبول مسولیت خطیر نظام تربیتی(صالحین) دربسیج، حاضر نبود به امورات غیر همسرداری و وظایف شرعی اش بپردازد. هم به خاطر وضعیت جسمی ما و هم حفظ جایگاه مادری و نقش غیرقابل انکار در هدایت و تربیت فرزندان.

با توجه به قبول مسولیت توسط بنده در بحث شجره طیبه صالحین بسیج سپاه قدس گیلان و با توجه به وسعت کار و ضرورت سرکشی ونظارت میدانی از ماموریت های ابلاغی که لازمه توفیقات بیشتر و موثر در هرمجموعه برای افراد مسئولیت پذیر است، و شرایط و فضای کاری بنده نیز ایجاب می کرد که گاه وقتی صبح می رفتم بچه ها هنوز از خواب بیدار نشده بودند،و هنگامی که شب به خانه برمی گشتم بچه ها در خواب بودند و او درکمال اخلاص همراه و شریک زندگی ام به تمام کمال بود. وخدا میداند که زن خوب، همه چیز مرداست. موجب آرامش مرد است به تمام معنی و بالاتر و مهم تر اینکه زن خوب میتواند مرد را معتبر کند.

ایشان بعد از دبیرستان، وارد حوزه علمیه رشت شده بود و مشغول به تحصیل علوم دینی.
یکی از دوستان طلبه ی ایشان بعدشهادتش و درهنگام بستری بودن پس از مجروحیتم به عیادتم آمده بود که برای من نقل میکرد که:
در دوران طلبگی، ما با هم در یک مدرسه بودیم. ایشان یک شب از خواب بلند شد؛ دیدم گریه می کند. گفتم: چی شده خانم دقیقی؟ چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد که در عالم خواب دیدم که یک لوحی را جلوی من باز کردند که اسامی شهدا در آن نوشته شده بود. هر چه نگاه کردم اسم خودم را پیدا نکردم. ما خندیدیم و گفتیم آخه خانوم ها رو چه به جنگ؟ رشت کجا، منطقه جنگی کجا!!؟
فردا شب دوباره، نیمه ی شب از خواب بلند شد اما ایندفعه خندان. گفتیم: چرا می خندی؟ گفت: آخر کار خودم را کردم… دیشب اینقدر مناجات کردم، خدا را صدا کردم… که در عالم خواب، صدای انفجاری شنیدم، سرم را بلند کردم دیدم یک ستاره ای در آسمان منفجر شده، نگاه کردم دیدم در آن نوشته: شهیده زهرا دقیقی…

البته این خواب را خودش برای من تعریف نکرد؛ اما به من می گفت: آقا! (منو همیشه صدا می کرد آقا) دوران طلبگی ما خیلی دوران خوبی بود. نماز شب ما ترک نمی شد. اکثر روزها را روزه بودیم …

روزش را با دعای عهد آغاز می نمود. با قرآن مأنوس بود. زیارت عاشورا خواندنش ترک نمی شد. خدا این تاج کرامت را بر سر هرکسی نمی گذارد. بعدها که ما نیستیم در جامعه ما، این صحبت های ما را دیگران می شنوند، واقعا به این نتیجه خواهند رسید که این کاروان ما هم یک صحرای عاشورایی را دیدند. زنان ما هم مثل زنان اهل بیت، مثل آن کاروان اهل بیت ، مثل حضرت زینب(س) یک شرایط سختی را دیدند و تحمل کردند و الحمدلله سربلند شدند و ماندگار .

 

محمدحسن

شرح حادثه ی انفجار و آخرین لحظات شهیده به روایت همسرش:

ایام عرفه بود که تصمیم گرفتیم زحمت کشان و فعالین نواحی گیلان در نظام تربیتی بسیح(شجره طیبه صالحین) رو به همراه خانواده های شان و بعنوان تشویق عازم کربلا کنیم. کاروان اول را چون خودم قراربود همراه شان باشم، گلچین کرده و زمانش رو عرفه انتخاب کردم. عرفه ی آنسال در بین الحرمین برگزار شده بود و با وجود خیل عظیم ایرانی ها، فضای کوچک و محدود خیمه گاه را به ایرانی ها اختصاص دادند!! .
روزبعدتر که روز ششم سفر و روز سوم پس از ورود ما به کربلا بود، به زیارت ائمه سامرا رفتیم که در هنگام برگشتن ۱۸، ۲۰ کیلومتر مانده بود به بغداد برسیم که یکی از دوستان روحانی ما میکروفون را روشن کرد و شروع کرد به صحبت کردن و تشکر نمودن، از این سفر گفت، از دعای عرفه روز قبلش، از بانی سفر که من بودم … درصد جانبازی من، و دعای درحقم که بانی اين سفر معنوي شده ام و … وسط هاي  صحبتش انفجار شدیدی در سمت چپ اتوبوس رخ داد و در آن لحظه چون ایشون از من می گفت، دوربین روی من زوم کرده بود که مستند زنده لحظه انفجار نیز موجود است.
انفجار خیلی شدید بود و برای کاروانی که در کشور بیگانه و در بیابان، همراه با زن و بچه مورد هجوم ناجوان مردانه دشمن قرار گرفته بود بسیار سخت و غیرقابل تصور است.
حالا با توجه به حضور ما و چندتن از دوستان دفاع مقدس و آشنایی ما با فضای جنگی باید فرارو مدیریت کنیم، در حالیکه بنده بعنوان مسول سازمانی و بقول آنها بزرگترشان شدیدا مجروح شده بودم، نوع انفجار نیز استفاده از مین های تلویزیونی بود که از حدود ۱۰۰۰ تا ساچمه های کوچیک و بزرگ تشکیل شده و از راه دور کنترل شده منفجر گردیده بود!

ام جوادم برگشت به طرف من، با همون هیبت همیشگی اش که حجاب سنبل آن بود؛ پا شد رو به سوی من. پیراهن من سفید بود و کامل خونی … طاقتش طاق شد واز فرط ناراحتی و با آنکه خود نیز از ناحیه پهلو شدیدا آسیب دیده بود! سرحایش به زمین نشست.بهش گفتم:
ام جواد رو به امام حسین هستیم، سلامی بده وشهادتینت رو بخوان.
پیاده مان کردند درحالیکه مدام تیراندازی می شد. باخود فکر می کردم که تروریستها آمده اند و می خواهند تيرخلاص بزنند، از شدت درد چشمانم بسته بود وهمش فکر این می کردم که دارن تو سرمون تیر خلاص می زنن و لذا درحالیکه محمدجواد و خواهرش اطرافم و دست ام جواد در دستانم بود فشارش میدادم و میگفتم: بگو اشهدان لااله إلا الله و أشهد أن محمد رسول الله و با چشمان بسته فریاد می زدم که بچه ها شماهم بگویید!!
پس ازچندلحظه که گذشت و از تیرهای خلاص خبری نبود چشمانم رو باز کردم که دیدم عراقی های بعنوان محافظ بالای سرمان هستن و تیراندازی ها از ناحیه آنان است تا تروریست ها به ما نزدیک نشوند.

دقایقی پس از فاجعه و به علت نبود آمبولانس، ما رو داخل نفربر انداختن.
ام جواد رو هم با من گذاشتن. ما رو بردن داخل یه خرابه ای، گفتن اینجا درمانگاه محلیه. صدای آژیر شنیدیم، صدای آمبولانسی آمد. آمبولانس که تویوتای چهار دری بود.خانوم منو صندلی عقب خوابوندن. من رو جلوی ماشین و روی صندلی کشیده خواباندند.
دست ام جواد تو دستم بود. یکی دو تا نیشگونش گرفتم، دیدم که حرکتی نمی کنه!
همانطور که چشمانم بسوی او بود، یک دفعه دیدم تو اون تاریکی چهرش نورانی شد که در همان حال برایش شهادتین خواندم.
بعد ما رو آوردن داخل بیمارستان. قبل از ما دوستان ما رو زودتر آورده بودن. همون لحظه من احساس کردم خانوم منو به طرف سردخونه بردن. من روی تخت افتاده بودم. اتاق رو به روی من هم، روی برانکاردی سردار شهید درویشوند فرمانده سپاه رودبار بود… دوستان طلبه ی ما هم دور و برم ایستاده بودن … همه ناراحت، با حزن و اندوه … می خواستن یه کاری کنن که من متوجه نشم که خانومم شهید شده … پدر و مادر شهیدمحمدعلی فلاح عباسی آمدن ، به من گفتن که حاج آقا، محمدعلی ما شهید شد. فکر می کردن که شاید من متوجه ،ام جواد نیستم،من گفتم خوش به حالش و خوش به حال ام جواد! . حقش بود. خدا حقشو بهش داد. این را که گفتم فضای عجیبی ایجاد شد، همه زدن زیر گریه… مثل اینکه منتظر این جملات من بودند. آنها بدنبال این بودند که من متوجه شهادت خانومم نشوم، در حالی که خبردار نبودن که او، دستش در دست من بوده و پرشده است!.
طوبی لهم و هنیئا لها.
خوش به سعادت او و همسفرانش که لیاقت میهمانی میزبان را پیدا کردند.

آری! خدای خالق جهان از هر موجود دو جنس آفرید. در خلقت انسان ظرافت، عاطفه، صبر، مهرورزی و هنر عشق ورزیدن را، مواد اولیه وجود نازک و مهربان زن قرار داد. ایستادن در نوع زنانه در زندگی طلبه شهیده “زهرا دقیقی”تجلی یافت.

او در جدال بین مرگ و زندگی، بین اخلاص و ریا، بین زندگی برای خدا، بین خودنمایی و خداجویی، خدا را انتخاب نمود.

در همیشه ی زندگی، خود را مسافری می دید و بدین خاطر با اهل منزل و سایر مسافرین ملزم به نیکی بود .
این است که از همیشه ات می بایست مهربانتر، دل سوزتر، یارتر و خلاصه بگوییم خدایی تر باشی.»

ای کاش که همیشه همه ما این گونه باشیم و خود را مسافر بدانیم که:

« یا ایّها الانسان انّک کادح الی ربّک کدحا فملاقیه . . . »

و مبادا که خود را صاحب خانه بدانیم و بی شک این پاسخ آن سوال خداست که:

« یا ایّها الانسان ما غرّک بربّک الکریم»

این خبر را به اشتراک بگذارید :