فرزند شهید افتخاری؛درب خانه شهیدافتخاری به روی همه مردم باز بود/در دوران انقلاب ساواک بارها منزلمان را موردحمله قرارداد/مادرم قهرمانانه ما را بزرگ کرد/خبرشهادت پدرم را از تلویزیون شنیدیم

شهید محمد حسین افتخاری در سال ۱۳۲۹ در روستای گوشلوندان شهرستان فومن پا به عرصه گیتی نهاد و در سال ۱۳۳۹ برای کسب معارف حیات بخش اسلام راهی شهر قم شد.

photo_2016-07-15_11-07-07_new

زلیخا صفری/به گزارش صبح فومن؛ این شهید بزرگوار در سال ۱۳۴۹ از طرف ساواک در قم دستگیر شد و عمری را در زندانهای قم, قزل قلعه و زندان قصر سپری نمود.

 شهید افتخاری در زندان قم با ایت الاه رفسنجانی , کروبی , غیوری ,ربانی شیرازی, طاهری خرم آبادی و زیارتی هم سلول بودند.

او از نوادر مبارزات روحانیون بود که در حادثه جهارم دی ماه سال ۵۷ علارغم تهدید و توطئه ها با حمایت عملی قشر مختلف همچون فرهنگیان, بازاریان و روستائیان اگاه و فهیم و از خود گذشته نهضت را رها نکرد.

 افتخاری ساده, بی آلایش٬ صادق و یکرنگ بود و این خصوصیاتش اسباب نفوذش را در دلهای مردم فراهم کرد.

 این شهید بزرگوار پس از پیروزی انقلاب مسئولیت حزب جمهوری اسلامی٬ بنیاد شهید٬ بنیاد مسکن٬ ستاد جبهه و جنگ فومن و مسئولیت دفتر نمایندگی ولی فقیه و مدیریت کل بنیاد مسکن استان٬ ستاد اعزام روحانیون استان به جبهه و جنگ را عهده دار و منشاء خدمات زیادی در جای جای استان بود و در نهایت در سال ۱۳۶۷ از طرف مردم به نمایندگی مجلس شورای اسلامی در دوره سوم انتخاب شد.

شهید افتخاری طرح هایی را در این شهرستان در دوره کوتاه نمایندگی خود به یادگار گذاشت که تا امروز از آنها به نیکی یاد می شود. ازجمله این طرحها می توان به طرح ارتباطی جاده ماسوله به ماجلان و خلخال٬  بیمارستان امام حسن مجتبی٬  طرح نوسازی حرم مطهر امامزاده ابراهیم شهرستان شفت و طرح تاسیس دانشگاه عمران اشاره کرد.

photo_2016-07-15_11-07-16_new

در سال ۱۳۶۷ این مرد بزرگ با همه ی نفوذی که در دل مردم داشت و با اسرار عده ای خود را کاندیدای نمایندگی دوره سوم مجلس کرد و توانست به مجلس راه یابد.

حجت الاسلام افتخاری در جریان‌ کمک‌رسانی‌ به‌ مردم‌ زلزله‌ زده‌‌ رودبار براثر سانحه‌ی‌ سقوط‌ هلیکوپتر به‌ مقام‌ والای‌ شهادت‌ دست‌ یافت‌.

در دوران نمایندگی و قبل از نمایندگی این شهید بارها در زیر منبر سخنرانی هایش نشستم وحتی  پشت سرش به نماز ایستادم و در زمان شهادتش نیز با وجودی که یک جوان روستا نشین بودم ولی در تمام مراسماتش شرکت کرده وعلاقه شدید به این شهید داشتم. با این مقدمه و با تلاش پیگیریهای متعدد توانستم  با گفتگویی با خانم زهرا افتخاری دختر ارشد شهید افتخاری داشته باشم که از نگاه صمیمی شما سروران ارجمند می گذرد.

منزل شهید افتخاری در شهر فومن از همان زمان تا امروز درهایش به روی شهروندان این شهرستان باز است. در آخرین پنج شنبه ماه مبارک رمضان راهی این خانه شدم. وارد حیاط شدم و از پلکانها بالا رفتم. دراتاق باز بود و زنان در محفل انس با قرآن حضور پیدا کرده بودند و عده ای نیز در حال تدارک افطار بودند. کم کم سفره در حیاط پهن می شد و من از این همه مشغله که خانواده شهید داشت با معذرت خواهی خارج شدم و قول گرفتم که روز شنبه دوباره به این خانه بیایم.

 با نگرانی دو روز صبر کردم چون می دانستم که این خانواده اهل مصاحبه نیستند .

 روز شنبه ساعت ۱۰ صبح دوباره راهی منزل شهید افتخاری شدم اینبار وعده یک مصاحبه با خواهر بزرگشان را گرفتم و قول دادند که حتما او را برای مصاحبه آماده کنند.

 بعد از چند روز تلفن زنگ خورد و دختر این شهید بزرگوار خواست تا ساعاتی را که مشخص کرده در منزلشان باشم.

با بیقراری تمام و سر ساعت به درب منزل شهید رسیدم. باران بر تن و جانم نشسته بود و بر گرمای وجودم که سراسر اضطراب و دلهره بود تسلط پیدا و مرا خنک می کرد.

 به داخل اتاق راهنمایی شدم و دقایقی بعد خانمی محجبه وارد شد و با سلام در کنارم نشست. از اینکه  با تکرار و خواهش او را به این مصاحبه دعوت کردم معذرت خواهی کردم و گفتم لطفا آنچه از دوران زندگی با پدر شهیدتان بیاد دارید برایم بازگو کنید.

photo_2016-07-15_21-30-00_new

خیلی سخت بود که قهرمان زندگیم را از دست بدهم

 زهرا افتخاری با اینکه امروز سن و سالی از او گذشته و خود مادر و خانه دار است ولی باچهره ای که همه ی غمها و مشکلات را نشان می داد گفت:من دختر ۱۶ ساله بودم که پدرم از دنیا رفت و این خیلی سخت بود که قهرمان زندگیم را از دست بدهم.

دختر شهید افتخاری از دوران کودکی خود گفت و افزود: چون پدرم روحانی بود و ما از همان زمان این خانه را داریم ساواک در ان زمان اینجا را بارها مورد حمله قرار داد و ما شاهد حضور جمعیت زیادی می بودیم که در این کوچه جمع می شدند .

وی افزود: روزی بابا در مغازه دلخوش بود که خبر دادند ساواک قرار است خانه را محاصره کند. با سرعت با پدرم از این خانه به خانه فامیل در رشت رفتیم و وقتی برگشتیم چون عکس امام و نواب صفوی  به روی دیوار خانه بود ساواک تمام گلدانهای را شکسته و عکس امام و نواب صفوی را پاره کرده بود.

زهرا خانم که اینبار چشمانش با ذکر خاطرات پدر اشکبار شده بود, گفت: همیشه ترس این را داشتم که پدرم را زود از دست می دهم و آن زمان که پدر رئیس بنیاد مسکن استان بود بارها خواب می دیدم که ایشان را با تیر می زدند.

 وی افزود: در خانه ما همیشه باز بوده و هست و در آن زمان ما کم سن بودیم و عمویم در روستا بود. زمستان سرد و برفی پدرم سخت بیمار شد و ما نفت نداشتیم.  مادر گفت: دخترم نگذار بابات بفهمد من می روم منزل عمو کمی نفت بگیرم.

مادر رفت و تا غروب آمدنش طول کشید و پدرم بارها پرسید مادر کجاست و من هیچ نگفتم. چون پدر اگر می فهمید مادر برای نفت رفته ناراحت می شد. مادر یک باک نفت آورد و در گوشه حیاط  در بشکه ی بزرگی ریخت و مقداری از آن را نیز در چراغ ریخت تا ما گرم شویم .

صبح روز بعد پیرزنی داخل حیاط ما شد و صدا کرد من نفت ندارم می شود به من کمک کنی. پدر به آرامی از جا برخاست و  و باک را از دست پیرزن گرفت و داخل بشکه بزرگ کرد و پر از نفت به پیرزن داد و نفت چکه چکه به زمین می ریخت  مادر کمی به پدر نگاه کرد و گفت: من با سختی این نفت را دیروز از منزل برادرت از گوشلوندان آوردم و الان مردم این نفت را از دست این زن ببینند فکر می کنند ما نفت فراوان داریم.

پدر نگاهی به مادر انداخت و گفت: امروز ما می توانیم خانه این پیرزن را گرم کنیم من وظیفه دارم کمک کنم و مادر هیچ نگفت.

در خانه ما همیشه به روی مردم باز است

زهرا خانم از باز بودن در خانه گفت: از زمانی که پدر روحانی بود ما هر روز منتظره میهمان بودیم چون پدرم هرگز به تنهایی وارد خانه نمی شد و ما همیشه باید غذا برای میهمان داشته و مادر کمک کار پدرم بود و هر گز چیزی نمی گفت و این اتاق و اتاق بغلی همیشه محل کار پدر بود و درهایش همیشه باز و در زمان پدر حتی یک فرش اینجا پهن نبود و امروز هم که برادرم نماینده این شهر است در این اتاق به روی مردم باز است.

وی از نمایندگی پدرش گفت: بعد از نماینده شدن پدر٬ کار مادرم سخت تر شد زیرا بابا مسئولیت زیاد داشت و سختی کار خانه و بزرگ کردن شش فرزند با مادر بود.

 وی بهترین دوران زندگیشان با پدر را قبل از نمایندگی خواند و گفت: در آن زمان همه ی کارهای خانواده با برنامه بود.

زهرا افنخاری در ادامه گفت: شبی مادرم خواب می بیند که نواب صفوی به او می گوید شوهرت دشمنان زیاد دارد و مادر از این خواب نگرانیش زیادتر می شود و حتی مخالفت شدیدی با نماینده شدن پدر داشته و ایشان با اصرار زیاد رضایتش را برای نمایندگی از مادر می گیرد.

دختر شهید افتخاری از نماینگی پدر می گوید و اینکه بعد از نمایندگی ما به تهران نرفتیم و داداش بزرگم که امروز نماینده مردم این شهر است با پدر در خانه ای که از طرف مجلس داده بودند ماند و من مدام گریه می کردم که چرا از بابا دور هستیم اما بعد از یکسال  ما به تهران رفتیم  درست زمانی بود که صلح نامه امضا شده ولی جنگنده های عراقی باز هم رفت و آمد داشتند.

وی اضافه کرد: روزی پدر پهلویش را گرفته و وارد خانه شد و گفت: حالم خوب نیست. این زمانی بود که ماه مبارک رمضان و پدر روزه دار بود. مادر می دانست که او روزه اش را نمی خورد و پدر از درد به خود می پیچید. برادر بزرگم نبود و ان زمان موبایل هم نبود من و خواهرم جلوی در نشسته و گریه می کردیم. بابا تا ساعت ۶ از درد به خود می پیچید.آن زمان همسایه روبروی ما نماینده اصفهان بود. مادر ایشان را صدا زد. وقتی آقای مختاری  بر بالین پدر آمد از مادر پرسید قبله شما کدوم طرف است و به آرامی پدر را رو به قبله نهاد و رفت .

اما مادر به آرامی پشت پدر را مالش داد و هر کاری کرد نتوانست به پدر آب بدهد و ما سخت گریه می کردیم.نهایتا  پدر ارام گرفت و بعد از ساعتی گفت: عزرائیل تا پشت در آمد بود و دلش به حال بچه هایم سوخت. وقتی که نماینده اصفهان پدر را سر پا دید گفته بود من تو را رو به قبله گذاشتم چون فکر کردم تمام می کنی.

زهرا خانم در ادامه خاطراتش از شهید افتخاری گفت: همراه پدر با لباس شخصی برای خرید عید به بازار می رفتیم اما هرگز به مدسه ما نمی آمد چون می گفت شاید بچه ای باشد که پدر نداشته باشد.

دختر شهید افتخاری درحالی از زلزله و خاطراتش در آن روزها می گوید که اشک از چشمانش جاری شده و خواهرکوچکش نیز بر پنجره اتاق تکیه داده و نظارگر ما است. و من نیز از این فضا بغض گلویم را می فشرد. دلم می خواست که اتاق را ترک کنم زیرا خاطره زلزله رودبار و مرگ عزیزان هم استانی و نماینده عزیز شهرم را در زیباترین و حساسترین دوران زندگیم برایم زنده می کرد و سخت می توانستم از آن خاطرات غم بار رهایی یابم.

شنیدن خبر شهادت پدر از تلویزیون

دختر شهید افتخاری گفت: قبل از زلزله پدر بخاطر درد کلیه سخت بیمار بود  و ما، در همین خانه بودیم و غروب آن روز به خانه عمو رفتیم. شب زلزله داداش و پسر عمویم آمدند و به ما سر زدند تا ببینند ما سالم هستیم یا نه و بعد از آن به دستور پدر به فرمانداری رفتند تا ببینند کسانی در این منطقه کشته شده یا نه .

فردای آن روز با پدر به خانه آمدیم و چمدان را بستیم. پدر نگاهی به ما کرد و گفت: چرا همه چیز را جمع کردید. گفتیم ما خانه عمو می رویم اینجا خطرناک است پدر با آرامش گفت تلوزیون را روشن کنید و با دیدن تصاویر رودبار گفت: شما سقف خانه تان را دارید ولی انها هیچ چیز ندارند و عزیزانشان نیز مردند پس ما در همین خانه می مانیم.

 ما بعد از آن روز در همین حیاط می خوابیدیم و چادر زده بودیم چون زمین لرزه با پس لرزه های فراوان بود و مردم همه در حیاط خانه ها مدتی را گذراندند.

وی افزود: بابا دو روز بیمار و زیر سرم بود و باید دوشنبه به تهران می رفت.  گویا خوابی می بیند و از خواب بلند می شود و همه اش تکرار می کند که خدا این لیاقت را به من بدهد و به مادرم می گوید خواب خوبی دیدم. کم کم حالش خوب شد و بعد از چهار روز از زلزله ما دوباره به خانه عمو رفتیم. برادرم رسول ۳ ماهه بود و پدر بچه ها را در نوزادی زیاد بغل نمی گرفت و بچه وقتی بازی گوش می شد بابا بازی می کرد .

 در آن زمان شبی در خواب دیدم که پدرم تمام پشتش را دوخته اند از پدر پرسیدم کی پشتت را دوخته گفت: بیمارستان امام رضا پشتم را دوخته اند و من بارها می شد که خواب پدرم را می دیدم و همیشه نگران بودم و احساس می کردم پدرم را زود از دست بدهم.

 صبح آن روز نماینده انزلی آمده و به بابا نامه ای داد. اما مادر نامه را مخفی کرده بود. بابا با دلهره دنبال نامه می گشت و می گفت نامه چی شد؟ مادر دید بابا ناراحت است نامه را به او داد و پدر منتظر راننده بود و داداشم خانه عمو بزرگ بابا از داداش خواست با موتور او را به شهر برساند. در صبح روز چهارشنبه ماشین آمد و پدر سوار ماشین و در داخل ماشین تا جایی که دید داشت پشت سرش را نگاه می کرد و به داداش نیز خیلی نگاه کرد.

 در این زمان من روی تپه ای کنار خانه عمو نشستم و با خود زمزمه کردم و ساعت ۱۲ من پیراهن سفیدی که پدرم برام خریده بود را از تنم درآوردم و بی اختیار یک پیراهن مشکی پوشیدم. همه مرا نگاه می کردند. ساعت چهار پسر عمو با اضطراب زیر گوش عمو و داداشم چیزی گفت. داداش گفت پدر تصادف کرده و می خواهد بچه ها را ببیند.جمعیت زیادی جمع شده بود و امبولانس جلوی در خانه ما آمد و ما هیچ فکر نمی کردیم پدرمان در داخل آن باشد.

 در این زمان یکی گفت: ما به شما خبر می دهیم و یا از تلوزیون می شنوید.

 حجت الاسلام شفیعی رو به مادر گفت: پاهایش را عمل می کنند. مادر گفت: رو ویلچر نگهداریش می کنم. مردم زیادی از گوشلوندان آمدند و دایی به مامان گفت اگر شوهرت به هوش نیامد چه میکن؟ مادر فریاد بلندی زد و گفت: نه

 ساعت ۹ بود یک دفعه یکی از بستگان بر حسب اتفاق تلوزیون را روشن کرد و در این زمان همه آنهایی که در آن فضا نشسته بودند اولین چیزی که از زبان گوینده شنیدند  این بود که نماینده مردم فومن و شفت در کمک به حادثه دیدگان زلزله رودبار جان خود را از دست داد و به درجه شهادت نائل آمد. ما دیگر نفهمیدیم چه شد .

 دختر شهید افتخاری از پدر و همراهانش در زلزله رودبار گفت: پدر با هیلکوپتری همراه چندین نفر نشسته بود و گویا تاکید داشت که جای افراد تنگ است و با تاکید خود بر بالگرد دیگری می نشیند تا احترام افراد را حفظ کند .

در زمان شهادت پدر با وجودی که چیزی از شدت درد و غم حس نمی کردیم و آدمهای دور بر خود را نمی دیدیم. به گفته مادر من بعد از شنیدن خبر از حال رفته و مادر نیز کنارم می ماند و وقتی پدر را به امامزاده میرزا می برند ما نتوانسته بودیم در خاکسپاری باشیم .

 من پدر را یک لحظه فقط در تازه آباد رشت دیدم که چشمانش کاملا باز و لبخندی به روی لب داشت و شکافی روی ابروی بابا بود. اینجا بود که قهرمان زندگیم یعنی پدرم از من جدا شد.

photo_2016-07-15_21-30-12_new

محبوب قلبهای مردم فومن

 بعد مرگ بابا٬ تمام روستاهای فومن و شفت برای پدرم مراسم می گرفتند و وقتی ما می رفتیم می دیدم که بچه های روستا عکس بابا را روی پا گذاشته و گریه می کنند. اینجا احساس می کردم که پدرم فقط متعلق به من نبود. او برای دردهای مردمان شهرش کمر همت بسته بود و بارها می گفت: «باید کارهای زیادی برای این شهرستان انجام دهم چون شهر فومن خرابه است».

فرزند شهید افتخاری گفت: مادرم در سن ۳۵ سالگی همسر جوانش را از دست می دهد و بزرگ کردن ۶ فرزند بر دوش او می ماند. مادرم قهرمانانه ما را بزرگ کرد و چون از خانواده مذهبی بود زحمتهای زیاد برایمان کشید ولی اجازه دانشگاه رفتن را به ما نداد و فقط به تاکید پدر که همیشه می گفت زبان را یاد بگیرید ما را کلاس زبان می فرستاد و ما هر سه خواهر امروز خانه دار هستیم.

 مادرم فقط فصل بهار که می آمد سخت دلتنگ پدر می شد و می گفت: کاش که دوباره همه چیز زنده و باز می گردد افتخاری من نیز باز می گشت.

 مادر سالها در تهران زندگی می کرد و ما مدام در تابستان و تعطیلات به فومن و همین خانه می آمدیم و امروز که برادرم جای پدر و به یاد پدر نماینده مردم این شهر است در این خانه دوباره به روی همه باز است و چون دفتر ملاقات مردمی پدرم به اصرار مادر همین اتاق ها بودند. امروز دفتر برادرم نیز همین جا است و ما در برنامه ها برای مهیمانان پذیرایی را انجام می دهیم و جای خالی مادر را نیز در این خانه پر می کنیم.

این خبر را به اشتراک بگذارید :